عینکی

دیدتان را به یادگیری متحول کنید.
0

انشا ی درد و دل یک موش آزمایشگاهی

خانه » انشا آماده » انشا ی درد و دل یک موش آزمایشگاهی
انشا ی درد و دل یک موش آزمایشگاهی

شهربانو دوستی

درباره نویسنده
شهربانو دوستی هستم، مدیر و موسس وب سایت عینکی دبیر آموزش و پرورش و علاقه مند به سئو

انشا ی درد و دل یک موش آزمایشگاهی

انشای طنز درد و دل یک موش آزمایشگاهی

موش های آزمایشگاهی، شاید بد شانس ترین موجودات دنیا باشن، هر چی بلا  و درد و مرض هست اول روی ما موش های آزمایشگاهی امتحان می کنن.

از اونجایی که موش های آزمایشگاهی از دسته پستاندارانن و  بیشترین شابهت ژنتیکی رو با  انسان دارن از ما  برای آزمایش استفاده می شه.

خب حالا ممکنه یکی بگه این همه پستاندار چرا از موش استفاده میشه؟

مثلاً چرا از میمون که بیشترین شباهت رو به انسان داره استفاده نمیشه؟

چون میمون مغز درست و حسابی نداره، یدفه وسط آزمایش بلند میشه و بندری میرقصه!

ضمن اینکه میمون حیوون وحشیه، یهو دیدی دست دکتر رو گاز گرفت، آدم نیست که!

 از اونجایی که ماها حیوونات ارزون تری هستیم، جای کمی رو اشغال میکنم، نگهداریمونم ساده تره.

 ما موش ها خیلی سریع تولید مثل می کنیم، عمر کمی داریم، زود به جای جدید عادت میکنیم و موجودات بی آزاری هستیم.

از طرفی ما موش ها به غذای کم قانع هستیم و هر چی بزنی تو سرمون صداشمون در نمیاد!

یه کاری که روی ما موش ها پیاده میکنن اینه که ژن کنترل اشتهاشمون رو برمیدارن اینجوری تبدیل میشیم به کوپل توی مدرسه موش ها!

انشا ی درد و دل یک موش آزمایشگاهی

انشا غیر طنز درد و دل یک موش آزمایشگاهی

 

من یک موش آزمایشگاهی هستم. از زمانی که به یاد دارم در یک فضای بسته زندگی میکردم.

من در ازمایشگاه تنها نیستم و دوستان زیادی مثل من در اینجا زندگی میکنند اما فضایی که در آن قرار دارم و زندگی میکنم خیلی کوچک است.

بارها دیده ام که موجوداتی با لباس سفید می آیند، یکی از دوستان من را بر میدارند و بعد از مدتی جای آن را عوض می کنند.

همیشه این صحنه برای من تکرار می شد و خیلی دوست داشتم بدانم که آن موجودات دوستان من را به کجا می برند.

کمی که بزرگتر شدم، بالاخره روزی فرا رسید که در بین دوستانم، من انتخاب شدم.

تقریباً سر از کار آنها در آورده بودم، آن روز به من یک آمپول زدند و من را در قفس دیگری گذاشتند.

استرس زیادی داشتم نمیدانستم که چه اتفاقی قرار است بیافتد.

کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم. حس میکردم تغییراتی در بدنم در حال اتفاق افتادن است.

احساس گرسنگی زیادی می کردم، چشمهایم را باز کردم و به دنبال غذا می گشتم.

دوست داشتم هر چیزی که در اطرافم هست را بخورم.

خوشبختانه آن سفید پوشان غذای کافی برایم تهیه کرده بودند و من شروع به خوردن غذا کردم.

حس میکردم هر چه قدر غذا میخورم سیر نمیشوم.

روز به روز چاق و چاق تر میشدم.

چندین بار من را برداشتن و بدنم را چک میکردند، انگار دیگر خودم را هم نمیشناختم.

بعد از آن بود که متوجه شدم، انسان ها از ما موش ها برای آزمایش استفاده می کنند.

وقتی میخواهند بفهمند یک دارو چه عملکردی دارد ابتدا آن را روی ما آزمایش می کنند و اگر موفقیت آمیز بود آن را برای انسان استفاده می کنند.

از یک طرف خوشحال بودم که میتوانستم مفید باشم و از طرفی ناراحت بودم که چرا نمیتوانم آزادانه زندگی کنم.

 

حتما بخوانید: انشا درباره ربات پیش خدمت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *