ب کوچولو نقطهاش را دوست نداشت. راه که میرفت، گیر میکرد به نقطهاش و می افتاد زمین.
یک روز رفت پیش قیچی و گفت :” چین و چین و چین … نقطه را بچین!”
قیچی، نقطه را چید. ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه.
نشست روی تخته سیاه و گفت: “سلام!”
تخته سیاه گفت: “تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!”
ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق.
دفتر گفت: “ تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!”
ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد. داد زد : “ من ب هستم!”
پاک کن گفت: “ نه، تو اشتباهی هستی!” و خواست که پاکش کند.
ب بینقطه، ترسید. داد زد: “کمک، کمک!…”
مداد سیاه آمد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش .
از خوشحالی داد زد: “ حالا دیدید؟… من ب هستم!… من ب هستم!”
پاک کن نگاهش کرد و گفت: “ ببخشید… مثل این که من اشتباهی آمدم!” و راهش را کج کرد و رفت.
حتما بخوانید: دیکته شب اول ابتدایی حرف آ،ب،د،م