عینکی

دیدتان را به یادگیری متحول کنید.
0

انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه

خانه » انشا آماده » انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه
انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه

شهربانو دوستی

درباره نویسنده
شهربانو دوستی هستم، مدیر و موسس وب سایت عینکی دبیر آموزش و پرورش و علاقه مند به سئو

انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه

انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه

مقدمه: عجب صحنه چندش آوری را باید تصور کنیم خودمانیم ها! خدا برای دشمن هم همچین چیزی نخواهد!

بدنه: برادر کوچکم همیشه مایه دردسر است آنقدر سر به هواست که باعث این اتفاق شد.

عجله نداشته باشید الان برایتان جریان را می گویم. پدرم هر وقت به خانه می آید دستش پر است و حتماً چیزی در دستانش است.

آن روز هم یک گل زیبا با گلدانش را برای مادرم هدیه خریده بود که الحق خیلی هم زیبا و تماشایی بود.

همه ما دور گلدان جمع شده بودیم و از سلیقه پدرم تعریف می کردیم که ناگهان مادرم را نگاه کردم که چشمانش از حدقه بیرون زده بود و دست هایش به حالت برداشتن گلدان خشک شده بود.

 فکر کردم نکند زبانم لال مادرم سکته کرده اما وقتی لب هایش به هم خورد و فقط اسم موش را آورد فهمیدم نه تنها مادرم بلکه همه ما سکته کردیم!

جیغ می زدم و فرار می کردم اصلا نمی دانستم چه کار می کنم پدرم فریاد میزد، برادر کوچکم پشت یخچال پناه گرفت و مادرم به سمت اتاق ها رفت.

من کمتر از مبل جایی را پیدا نکردم. قیافه های مان حسابی دیدنی بود بیچاره موش که از ما بیشتر ترسید فرار کرد.

اما یکهو چیزی بر زمین افتاد و شکست من جرات سر برگرداندن نداشتم که مادرم فریاد زد خدا مرگم دهد.

درست حدس زدید گلدان شکسته بود آنهم توسط پدرم! خانه پر از گل شده بود.

آن روز بلاخره به خیر گذشت اما برای برادرم نه به مدت یک هفته مجبور شد قالی ها را بشوید.

آخر می دانید پدرم وقتی به خانه آمد دستش پر بود و  نتوانسته بود در را ببندد به برادرم سفارش کرده بود که در را ببندد اما برادر من سر به هوا تر از این حرف هاست و درست نمیشود.

نتیجه: جز اینکه بگویم حواستان باشد کاری که به شما می‌سپارند را درست انجام دهید حرف دیگری ندارم چون اگر غیر از این باشد حکایت مشابه برادرم برای تان پیش می آید!

نویسنده: زهرا دوستی

انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

صحنه ورود یک موش به خانه

پا روی پا گذاشته و روی زمين، جلوی تلویزیون لم داده بودم و مسابقه والیبال ایران و روسیه را تماشا میکردم.

بازی قشنگی بود. هم زمان با دیدن بازی، تخمه هم می شکستم و پوست تخمه ها را روی گل های قالی میریختم.

قالی با رنگ سبز و قرمز و با نقش های ریز و درشت زیر تل پوست تخمه ها دفن شده بود.

بازی به امتیاز پایانی ست اول نزدیک می شد، پدرم هم با من بازی را تماشا می کرد .

مادرم در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود. خواهرم ظرف های افطار را می شست.

دقایق آخر بازی بود که صدای داد و فریاد خواهرم بلند شد.

من از جا پریدم، گمان کردم اتفاقی افتاده است. هم زمان با بقیه اعضای خانواده خودم را به آشپز خانه رساندم.

خواهرم انگار که جن دیده باشد متعجب و با ترس و لرز به گوشه آشپزخانه نگاه می کرد.

از او پرسیدم چه شده؟ با تته پته به گوشه آشپز خانه اشاره کرد.

چشم های خواهرم از حدقه در آمده بود، اشک هایش جرعت حرکت نداشتند!

رنگ صورتش پریده بود و شبیه رنگ کاشی های آشپزخانه شده بود!

اول فکر کردم دزدی وارد آشپزخانه شده است. چاقو را برداشتم به طرف گوشه آشپز خانه رفتم اما چیزی در آن جا نبود.

یک لحظه فکر کردم که شاید زیر کابینت مخفی شده است. خم شدم تا زیر کابینت را نگاه کنم.

همه جا تاریک بود، ازمادرم گوشی تلفن همراه را خواستم. گوشی رنگ و رو رفته ام را آورد، چراغ قوه اش را روشن کردم  و زیر کابینت را بررسی کردم.

موجودی کوچک با بینی قرمز و چشم های قهوه ای که ترس از سر و رویش می بارید  زیر کابینت جا خوش کرده بود.

رنگ خاکستری به همراه گوش ها و دم درازش توجهم را جلب کرد.

خنده ام گرفت دراز کشیدم  و قاه قاه  خندیدم، پدرم که تحمل خنده مرا نداشت با عصبانیت گوشی را از من گرفت و نگاهی به زیر کابینت انداخت.

خنده اش گرفت، رو کرد به خواهرم و گفتم  اگر شیر می دیدی چه می کردی ؟

 

 

حتما بخوانید: بازنویسی حکایت صفحه ی 36 نگارش هشتم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *