عینکی

دیدتان را به یادگیری متحول کنید.
0

انشا طنز و غیر طنز سایه آدم

خانه » انشا آماده » انشا طنز و غیر طنز سایه آدم
انشا طنز و غیر طنز سایه آدم- عینکی

شهربانو دوستی

درباره نویسنده
شهربانو دوستی هستم، مدیر و موسس وب سایت عینکی دبیر آموزش و پرورش و علاقه مند به سئو

انشا طنز و غیر طنز سایه آدم

انشا طنز و غیر طنز سایه آدم

انشا غیر طنز باموضوع سایه آدم

در کتاب  علوم در مورد سایه مطالب زیادی خوانده ایم.

اینکه اجسامی که نور از آنها عبور نمیکند سایه تشکیل می دهند.

آدم هم از آن دسته موجوداتی است که نور را از خود عبور نمیدهد و ناگزیر است که همیشه در کنار سایه اش حرکت کند.

شاید وجود همین سایه نعمتی باشد که انسان احساس تنهایی نکند.

اصلا شاید برای همین است که سایه آدم همیشه به یک شکل نیست، همیشه در یک طرف و به یک اندازه نیست.

مثلاً صبح ها، قدش هم قد آدم است تا وقتی که نزدیک ظهر می شود و انگار دست و پایش بلند تر و بلند تر می شود، آنقدر که دیگر دستمان بهش نمیرسد.

من حس میکنم سایه هر آدم دوست همیشگی اوست، البته به استثنای شب های تاریک تاریک.

شاید اینکه سایه آدم در شب های تاریک کنار آدم نیست تنها یک دلیل داشته باشد و آن هم این باشد که انسان در تنهایی به عظمت آفرینش و خالقش بیشتر فکر کند.

آخر در تنهایی آدم، بهتر می تواند ذهنش را متمرکز کند و بیاندیشد.

گاهی با سایه ام راه می روم و با او حرف میزنم. گاهی هم شیطنتم گل می کند و شروع به بازی با سایه ام می کنم.

با دستانم شکل های خروس و گرگ و روباه را روی دیوار می اندازم و با آنها صحبت میکنم.

سایه آدم خیلی خوب به حرف های آدم گوش میدهد اما هیچ وقت اظهار نظر نمیکند.

شاید به این دلیل که می داند، آدم بالاخره کار خودش را می کند و به حرف کسی گوش نمیدهد.

 

انشای طنز با موضوع سایه آدم

یادم نمیاد اولین باری که سایه خودم رو دیدم چه حسی داشتم، تنها تصویری که تو ذهنمه اینه که مهمان داشتیم و یهو برقا رفتن، کجا رفتن، نمیدونم فقط میدونم که رفتن.

شایدم قهر کرده بودن ولی وقتی از مامانم میپرسیدم برقا کی میان؟ میگفت میان عجله نکن.

منم چون میدونستم دیر یا زود سروکله برقا پیدا میشه دیگه از فکر رفتنشون و دلتنگی براشون اومده بودم بیرون.

اون شب مهمان داشتیم، پدر بزرگ و مادر بزرگم خونمون بودن.

مامانم یه شمع روشن کرد و گذاشت کنار پدربزرگ و مادربزرگم.

همینجوری که به این طرفو اون طرف نگاه میکردم، یه شکل عجیب روی دیوار توجهمو جلب کرد.

خوب که نگاه کردم دیدم سایه مادربزرگمه!

از اونجایی که همه دندونای مادر بزرگم افتاده بود، چونش خیلی به لباش نزدیک شده بود.

تو سایش که رو دیوار افتاده بود چونش به دماغش چسبیده بود. وای که چقدر خنده دار شده بود.

دقیقا توی اون هلالی که بینی و چونه مادربزرگم رو دیوار درست کرده بودن ی نقطه نور مثل خورشید داشت میتابید.

خیلی دوست داشتم بدونم اون نور مربوط به چیه؟

حدس بزنید مربوط به چی بود؟ کله ی بی موی بابا بزرگم! که نور شمع روش منعکس شده بود!

درسته نور شمع کم بود ولی روشنایی اتاق مدیون کله ی آینه ای پدربزرگم بود.

 

حتما بخوانید: انشا طنز و غیر طنز درباره تلفن همراه

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *