تنهایی امانم را بریده بود، در گوشه ای نشسته و منتظر آمدن خورشید بودم، ولی شب تاریک قصد رفتن نداشت.
کلافه بودم، نمی دانستم چه کار کنم، زدم زیر آواز هاهاهاها.
نه فایده ای نداشت، صدای خوشی هم نداشتم که مرهم درد تنهایی ام شود، در اوج نا امیدی در باز شد.
نوری از لای در وارد اتاق شد، چقدر زیبا بود، بی اختیار به طرف نور رفتم. واقعا زیبا بود اما همین که به نزدیکی در رسیدم در بسته شد.
اه عجب شانسی دارم، مردی وارد اتاق شد و به طرف میز گوشه اتاق رفت. نسبت به او بی توجه بودم.
حواسم به نور پشت در بود، ناگهان نوری دیگر اتاق را روشن کرد، به طرف نور برگشتم دیدم که مرد شمعی را روشن کرده است.
چه شمع زیبایی! در آن تاریکی انگار مالک خورشید شده بودم، خوشحالی ام حد و اندازه نداشت.
به طرف شمع رفتم، در حال سوختن بود. سلام کردم، او با مهربانی جوابم را داد.
صدای دلنشینی داشت، نورش فضای اتاق را پر کرده بود، نور نارنجی قشنگش!
دورش چرخیدم، گفت چه می کنی پروانه قشنگ! او مرا قشنگ صدا کرد در پوست خود نمی گنجیدم!
گفتم آن قدر خوشحالم که می خواهم تا صبح دورت بچرخم، پرسید برای چه؟ مگر تو شمع ندیدی؟
گفتم چرا دیده ام، اما چون تو شب تیره و تاریکم را روشن کردی و آرامش را به شبم برگرداندی می خواهم تا صبح دورت بچرخم .
می ترسم پرهایت بسوزد .
مواضبم،به این همه خوشحالی و شادی می ارزد!
شمع تا صبح آواز خواند و من تا صبح دور او چرخیدم، او با آمدن خورشید خاموش شد.
حتما بخوانید: انشا درباره صدای لالایی مادر
صفحه ۸۱ نگارش هشتم خیلی عالیییییی بود.
سلام خواهش میکنم . از حضور سبزتون در سایت عینکی سپاسگذاریم.