در شهری حاکمی فرمان روایی میکرد که به دلیل اتفاقی شنوایی گوش هایش را از دست داد و دیگر قادر به شنیدن صدای اطراف نبود.
به همین دلیل حاکم بسیار ناراحت بودو از عمد بیرون نمیرفت و خودش را در اتاقش زندانی کرده بود.
وزیر برای حاکمش پزشک و طبیب های ماهری را از شهرهای دیگر احضار میکرد و از انها میخواست تمام تلاش خود را برای بهبود وضعیت حاکم به کار بگیرند.
اما تمام انها از درمان حاکم نا امید شدند و نتوانستند حاکم را درمان کنند.
حاکم روز به روز غمگین تر میشد تا اینکه که یک روز پیرمرد دانایی که از اهالی شهر خود حاکم بود به دیدنش آمد.
با حرکت دست و دهان خود از حاکم پرسید چه شده چرا غمگین هستی؟
تو فقط یکی از حواسی که خدا به تو عطا کرده را از دست داده ای! بقیه حواس را که از دست نداده ای که انقدر ناراحت هستی!
حاکم در حالیکه برق خوشحالی در چشمهایش مشخص شده بود گفت:
ای پیرمرد تو راست میگویی من فراموش کردم و دیگر نعمت های خدا را از یاد برده ام در حالی که دستور میداد به آن پیرمرد بخاطر هوش و ذکاوتش پاداش بدهند در دل خدا را شکر میکرد.
حتما بخوانید: انشا صفحه 42 نگارش هشتم