تـ کوچولو خیلی تَـنبل بود. کارَش فَقَط خوردَن وَ خوابیدَن بود. نَنه ت که اَز دَسـتِ او خیلی خَسـتـه شُده بود، یِک روز به بازار رَفـت و مِقداری سیبِ دُرُشـت خَرید وَ آن ها را تا دَم دَرخانه شان چید.
وَقـتـی تـ کوچولو اَز خواب بیدار شُد، به دُنبالِ سیب ها اَز اُتـاق بیرون رَفـت و آن ها را یِکی یِکی بَرداشت تـا این که به کوچه رِسید.
وقـتـی دوسـتـان تـ کوچولو او را دیدند با خوشحالی فریاد زدند: تـ کوچولو بیا با هم بازی کنیم!
آن روز به تـ کوچولو خیلی خوش گذشـت و تـصمیم گرفـت دیگر تـنبلی را کنار بگذارد.
حتما بخوانید: دیکته درس ت کلاس اول دبستان