م زیر درخت نشسته بود و بافتنی میبافت. كلاغی از راه رسید.
روی شاخهی درخت نشست و پرسید: “توی این هوای گرم، چرا بافتنی میبافی”؟
م لبخند زد و گفت: “بالآخره كه هوا سر میشود!”
كلاغ گفت:” وا… چه حرفها! و پرید و رفت”.
م باز هم بافت و بافت. سیبی از شاخهی درخت كنده شد، افتاد روی دامن م و پرسید:
“توی این هوای گرم،كی لباس بافتنی می پوشد؟”
م لبخند زد و گفت: “بالآخره یكی پیدا میشود كه بپوشد!”
پیشنهاد ویژه: تمرین هایی برای خوش خطی کودکان
سیب لپهای تپلش را باد كرد و گفت: “چه چیزها! و قل خورد و رفت”.
م باز هم بافت و بافت. باد از راه رسید. توی گوش م پیچید و گفت :” به به … چه قدر قشنگ میبافی ! خسته نباشی!برای كی میبافی؟”
م لپهایش قرمز شد. سرش را پایین انداخت و گفت:” برای م كوچولو، آخه من دارم مامان میشوم!”
ژاكت كوچكی را كه بافته بود توی دستهای باد گذاشت. باد هوهو هاها خندید و گفت:” مباركه… مبارك!”
حتما بخوانید: دیکته شب اول ابتدایی حرف آ،ب،د،م