مقدمه: گاهی چنان با هیاهو پر صدا می آید که ترس در جانمان رخنه میکند و نمیدانیم کی خشمش فروکش میکند و ما را از این ترس بیرون می آورد.
بدنه: نمیدانم دقیق ساعت چند بود که پنجره اتاقم باز شد و با شدت بسته شد، شیشه آن ترک برداشته بود و هر لحظه امکان داشت فرو بریزد.
در حالی که ضربان قلبم به ۱۰۰۰ رسیده بود، از جایم بلند شدم تا ببینم چه اتفاقی دارد میافتد.
آرام آرام به پنجره نزدیک شدم و آن را باز کردم.
خدای من چه اتفاقی افتاده است! زبانم به لکنت افتاده بود گویا آسمان و زمین با هم یکی شده بودند.
باد درختان را با قدرت تکان می داد و برخی از آنها را به هم می کوبید. باورم نمیشد اما درختان می شکستند و روی زمین می افتادند.
نگاهم را به سمت پارک محله یمان کشاندم آنجا دیگر وسیله ای برای بازی نبود و به زمین ی صاف تبدیل شده بود.
اطراف را که نگاه کردم وسایل بازی را دیدم که شکسته شده و در خیابان ها افتاده بودند .
صدای هوهوی باد خبر از خشمی میداد که به زودی تمام می شد.معلوم نبود چه چیزی باد را این همه عصبانی کرده بود.
ساعت را نگاه کردم. ساعت۱۷:۰۰ بود، غرق در تماشای فیلم شدم که وزش شدید باد در خانه را برای بار دیگر به هم کوبید.
ترس در جانم افتاده بود،این صدای باد بود که می خواست قدرت نمایی کند و هرچه را به دستش می آمد به هم می کوبید تا خود را آرام کند.
چند شب پیش که خبر خسارت هایی که توسط باد به وجود آمده بود را تماشا می کردم فکر نمیکردم بادی که هر صبح صورتم را نوازش می کرد انقدر خطرناک باشد و باعث نابودی شود.
اما حالا در حالی که صدای شکستن شیشه پنجره به گوشم میرسد باورم شد.
اشک هایم را پاک می کنم و در کمد پنهان می شوم.
لرزش دندان هایم دست خودم نیست، دعا می کنم پدر و مادرم زودتر بیایند من از این صدای وحشتناک می ترسم.
نتیجه: باد هر چند در ظاهر ترسناک است اما یکی از نعمت های با ارزش خداوند است که بهره های زیادی از آن می توان برد و نباید از صدای شدید باد ترسی به دل راه داد.
حتما بخوانید: انشا صفحه 42 نگارش هشتم
Great content! Super high-quality! Keep it up! 🙂