مقدمه: شاید انجام خیلی کارها در ابتدا هیجان و شوق زیادی را برای ما به ارمغان بیاورد اما بعد از انجام آن کار همه چیز آن طور که فکر می کردیم نباشد.
زمانی که جنگ بین ابر های قدرتی، پیش میآید مادر با اشک خواهر و برادرهایم را راهی میکند اما من نمی دانم کجا!
چندباری کنجکاو شدم بدانم، اما هر بار مادرم گفت تو بچه ای، خوب نیست این چیزها را بدانی! درست را بخوان! بزرگ که شدی تو هم مانند بقیه به این وضع دچار میشوی .
حرفهای مادرم خیلی برایم جالب بود. وقتی حرف می زد به چشمهایش نگاه میکردم و مردمک چشمش را دنبال میکردم.
یادش بخیر مادرم هیچ وقت خواهر و برادرهایم را مجبور نمی کرد که به زمین بروند اما وقتی کنارش می نشستیم می گفت زمین به ما احتیاج دارد.
شما در آینده قرار است باعث رشد درختی باشید و به هر کس که در زمین است حیات دوباره ببخشید.
البته این را هم میگفت که همه به یک جا سرازیر نمیشوید بعضی ممکن است در دریا بروید و بعضی ها در خاک،اما من همیشه دوست داشتم به زمین بروم.
مادرم را خدا بیامرزد، دیگر نیست تا من را هم مانند بقیه از زیر قرآن رد کند، حالا من یک جوان ۱۸ ساله هستم که قدرت این را پیدا کرده ام به زمین بروم.
حس عجیبی دارم هم نگرانم و هم خوشحال، دست و پایم می لرزد حس زیباییست.
۱ ؛۲؛۳ ناگهان زیر پایم خالی می شود، دوستانم هم در کنار من با سرعت زیاد در حال رسیدن به زمین هستند.
چقدر آدم در شهر است! همه به این طرف و آن طرف می روند، پس چرا از آمدن ما خوشحال نیستند؟
تا به خودم می آیم، روی زمین افتاده ام. مردم با عجله از روی من رد میشوند و میگویند لعنتی لباسهایم را کثیف کرد.
حرفهای مادرم در ذهنم تکرار می شود، کم کم نیمی از جانم در دل زمین فرو میرود و چشم هایم رابر روی غصه و شادی های دنیا میبندم .
نتیجه: هر کاری که می خواهیم انجام دهیم لزوماً پایانش خوش نیست قبل از هر کاری تا دیر نشده به نتیجه آن باید خوب فکر کنیم.
حتما بخوانید: انشا درباره حیاط مدرسه
خوب بود ممنونم
سلام خواهش میکنم . ممنون از حضورتون در سایت عینکی