در زمان های قدیم مردی به نام هشام در شهر کوفه زندگی می کرد که مردم آن را شیرین عقل می دانستند و تمام کارهایی که انجام می داد مردم را به خنده می انداخت .
مردم به رفتارش عادت کرده بودند و وقتی کاری داشت آنها برایش انجام می دادند.
در یکی از همین روزها هشام چشمش به قدری درد گرفت که سرش را به دیوار می کوبید.
از قضا دامپزشکی تازه به شهر کوفه آمده بود و از کارها و رفتارهای هشام بی اطلاع بود .
هشام فوراً لباس پوشید و خود را به دامپزشک رساند و به او گفت چشمم درد میکند عجله کن و چشمم را درمان کن.
دامپزشک فکر کرد هشام او را مسخره میکند، اما وقتی هشام با عصبانیت به او گفت پس چرا معطل می کنی؟ با خود گفت حالا نشانت می دهم تا دیگر مسخره کردن یادت برود.
دامپزشک از داروی چشم حیوانات در چشم هشام ریخت.
چند روزی بعد هشام متوجه شد که چشمش دیگر نمیبیند. با عجله به سمت خانه قاضی رفت و از دامپزشک شکایت کرد که چشم مرا کور کرده است.
قاضی دستور داد دامپزشک را بیاورند، وقتی هر دو پیش قاضی نشستند قاضی به دامپزشک گفت چرا چشم هشام را کور کردی؟
دامپزشک همه ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. وقتی حرف هایش تمام شد قاضی نگاهی به هشام کرد و گفت: اگر تو اندازه چهارپایان فکر داشتیم برای درمان چشمت پیش دامپزشک نمیرفتی و بعد دستور داد هشام را از خانه اش بیرون انداختند.
حتما بخوانید: داستان کوتاه درباره بار کج به منزل نمیرسد
خیلی بدردم خورد مرسی
با احترام و سپاس فراوان از شما که از مطالب وبسایت عینکی استفاده کردی. امیدواریم که مطالب برای شما مفید بوده باشه. از اینکه وقت خود را صرف مطالعه مطالب مجموعه آموزشی عینکی کردید، سپاسگزاریم.
حتما کانال اپارات هم دنبال کن کلی فیلم آموزشی رایگان برات گذاشتیم