در شهری نسبتا بزرگ مردی به نام مظفر زندگی میکرد که به بد قولی مشهور بود.
در یکی از روزها وقتی مظفر به صحرا رفت شترش را گم کرد ، از قضا هیچکس هم در صحرا نبود.
شروع کرد به گریه کردن چون اگر شترش پیدا نمیشد نمیتوانست به خانه برگردد و خوراک گرگ ها میشد.
رو به آسمان کرد و گفت خدایا من قول میدهم اگر شترم پیدا بشود آن را به بازار ببرم و به قیمت یک درهم میفروشم .
چند ساعتی گذشت و مظفر از این طرف صحرا به آنطرف میرفت تا بالاخره شترش را پیدا کرد .
خدا را شکر کرد. در راه که به خانه بازمیگشت یادش افتاد چه اشتباهی کرده و چه قول بزرگی داده.
با خودش فکر کرد و نقشه کشید و خوشحال به سمت خانه رفت. وقتی به بازار رفت در راه گربه ای را گرفت و به حلق شتر آویزان کرد. در بازار فریاد میزد شتر یک درهم و گربه صد درهم هر دو را باهم میفروشم.
یکی از عابران درحالی که از کنارش رد میشد گفت قیمت شتر ارزان است اگر گربه همراهش نبود خوب بود.
مظفر گفت هردو را با هم میفروشم تکی نمیفروشم. خلاصه شب شد و هیچکس از مظفر شتر و گربه اش را نخرید وقتی به خانه بازگشت روبه آسمان کرد و به خدا گفت خودت که شاهد بودی.من میخواستم بفروشم اما کسی خریدار نبود.
فردی شترش را گم کرد . قسم خورد که اگر شترش را پیدا کنه ، آن را به یک پول میفروشه .
شترش را پیدا کرد و از قسمی که خورده بود پشیمان شد .
برای اینکه قسمی که خورده بود رو نشکنه ؛ گربه ای را به گردن شتر آویزان کرد و داد زد
《که چه کسی میخره؟ شتری را به یک پول و گربه ای را به صد پول؟ اما هر دو را همدیگر میفروشم.》
فردی آنجا بود؛ و گفت :《این شتر ارزان بود؛ البته اگر این گردنبند را در گردن نداشت.》
آیدا محمودی زاده
حتما بخوانید: انشا درباره حیاط مدرسه
عالی بود🙏🙏🙏🙏
عالی شمایی
پیشنهاد میکنم حتما در سایر شبکه های اجتماعی هم عضو بشی اونجا کلی آموزش های مفید و جالب داریم.
🥰اینستاگرام عینکی
🥰کانال تلگرام عینکی
🥰گروه درسی عینکی در تلگرام
🥰کانال اپارات عینکی
عالی بود
سلام خوشحالیم که این بازنویسی مورد استفادتون قرار گرفته
ممنون
از طرف رسولی
خواهش می کنم