مقدمه: تا به حال به دنیا از چشم یک پروانه نگاه نکرده بودم، دوست داشتم این حس را تجربه کنم و خود را یک پروانه تصور کنم.
بدنه ی انشا: شاید اولین بار که به این فکر افتادم، زمانی بود که به گردش علمی رفته بودیم.
من کلاس ششم دبستان بودم. یکی از روزهای زیبای پاییز بود، حیاط مدرسه حسابی شلوغ بود.
به همراه دوستانم به موزه علم و طبیعت رفتیم، حیوانات زیادی را دیدم، گوزن، شیر، کفتار، روباه، انواع پرنده ها، حشرات، گنجشک و…
چشمم به یک تابلو بسیار زیبا افتاد، وقتی به تابلو نزدیک شدم از تعجب خشکم زد.
این تابلو زیبا را با پروانه های ریز و درشت درست کرده بودند.
خودم را جای یکی از آنها گذاشتم، وقتی که کرم کوچکی بودم و دور خود پیله ای تنیدم.
آنقدر در آن پیله ماندم تا بالاخره احساس کردم دیگر آن پیله برایم کوچک است و به هوایی تازه برای نفس کشیدن نیاز دارم.
کم کم از پیله ی تاریک خودم خارج شدم، اولین چیزی که برایم زیبایی داشت روشنایی بود.
هر چه بیشتر از پیله خارج میشدم حس بهتری داشتم، میخواستم مثل قبل دوباره روی زمین بخزم اما متوجه شدم که بدنم دیگر مثل سابق نیست.
دو بال زیبا و رنگارنگ داشتم، الان دیگر میتوانستم پرواز کنم و به همه جا بروم.
بال میزدم و به هر کجا که میخواستم میرفتم، روی گل ها می نشستم و شهد گل ها را می مکیدم.
چقدر دنیای من با زندگی گذشته فرق کرده بود، هیچ وقت دوست نداشتم بیهوده از این دنیا بروم.
آرزوی من زمانی تحقق پیدا کرد که من را در زمان مرگ تحت شرایطی خاص، در تابلویی زیبا در کنار دوستان دیگرم قرار دادند و حالا افراد زیادی ساعت ها محو تماشای زیبایی من می شوند.
من پاداش صبرم را گرفته بودم، از خزیدن روی زمین و زندگی محدود حالا به اوج رسیده بودم و در آسمان ها پرواز می کردم،از دنیای تاریک پیله حالا به روشنایی رسیده بودم.
وقتی معلم دستش را روی شانه ام گذاشت و صدایم زد به دنیای خودم برگشتم و با پروانه در آن قاب زیبا خدا حافظی کردم.
نتیجه : زندگی پروانه ها پر از درس هایی است که میتوانیم در زندگیمان از آن ها استفاده کنیم، پروانه به ما می آموزد که پایان شب سیه سپید است.
حتما بخوانید: باد آورده را باد می برد
یک دیدگاه دربارهٔ «انشا جانشین سازی پروانه»